(22)برنامه ریزی

ساخت وبلاگ
عنوان رو که دیدم گفتم واو عجب چیزی... و در لحظه ذهنم سناریوهای مختلفی که میتونم برای آخرین روز دنیا اجرا کنم رو برام ردیف کرد. به خواهرم قضیه رو گفتم و موضوع بحث عمیق قبلیمون به کل تغییر کرد و چه تغییر قشنگی... قبل از اینکه بگم با آخرین روز عمرم چه قراره بکنم، باید بگم که دنیای ما اونقدر از انقراض دور نیست و من به شخصه زیاد درگیر موضوع انقراض گونه انسان و نابودی زمین و اینجور چیزهام... برای همینه که تو پس‌زمینه ذهنیم همیشه پرونده‌ی "آخر دنیای خود را چطور بگذرانیم؟!" روی میز بازه. اگر بخوام صادق باشم، چیزهایی که امشب به ذهنم رسید، دقیقا شبیه چیزهایی که موقع صحبت با استاد دال تو ذهنم بود نبودن... امشب که خسته‌ام و مشغول مطالعه برای امتحان پیچیده فردا و اتفاقا روز پر درامایی رو از نظر قضایای خانودگی پشت سر گذاشتم، دلم چیزهای متفاوتی رو برای انجام دادن تو آخرین چپتر از داستان این دنیای غریب رو میخواست... اگر قرار بود فردا این موقع شب همه چیز نابود بشه، خب...کاملا اوکی بود... اصلا فوق العاده بود... فکر کن میتونستی تمام استرس ها رو بذاری کنار... تماس‌ها، پیگیری کارها، پیش‌بردن پروژه‌ها...امتحان‌ها حتی... من که در قدم اول، تمام جزوه ها و رفرنس‌هارو میبستم... لپتاپ رو خاموش میکردم و بعد میرفتم تا یه قهوه خوشمزه برای خودم درست کنم که خدای ناکرده روز آخر زندگیم خسته و خواب آلود نباشم[به کسی نگین ولی احتمالا بعد قهوه یه چرت نیم ساعته میزدم که دیگه بعدش با انرژی بتونم به برنامه‌هام برسم؛] بعد از اون، خب یه کتاب تو صف دارم که قطعا مینشستم پاش و درسته که هنوز ۴۰۰ صفحه ازش باقی مونده، ولی بر خلاف این چند وقت که نتونستم بخونمش، بازش میکردم و تا آخر دنیا از خوندن تک تک صفحاتش لذت می (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 13:44

مدتی بود طرحی رو آماده کرده بودم برای درست کردن مهر...ضمه بذارم براش...مُهر... طرح خوبی بود ولی هربار میخواستم درستش کنم‌، یه کاری پیش میومد. دلو زدم به دریا و سه ساعتی نشستم پای کار و بالاخره بعد از سه ماه مُهر قشنگم رو درست کردم... اما نگم براتون دست دردناکم که این روزها با نوشتن مداوم بیشتر هم درد میکنه، چنان فشاری با مغار بهش وارد شد که رسما عصبش تا بازو ذق ذق میکرد...ولی نتیجه چیز خوبی بود...دوستش داشتم:) بحث بحثه اهداف سال جدید بود... گفتم شده که به چیزی دست پیدا کنی و بعدها بفهمی که این دست‌آورد از اهداف خیلی وقت پیشت بوده و الان رسیدی بهش؟ شده یادداشت های قدیمیت رو نگاه کنی و ببینی شدی همون چیزی که یه زمانی آرزوت بود بشی؟ اینطوری که باورت نشه بالاخره ته این مسیر سخت و پر پیچ و تاریک، مقصدی که تو خواب‌هات میدیدی منتظر رسیدنت بوده؟ این بهترین احساس دنیاست...چه امسال و چه تو تمام سالهای آینده چنین رویایی رو برای همتون آرزو میکنم... سال میلادی جدیدتون مبارک3> پی.اس. از شادی کردن برای نقطه های شروع جدید نترسید... اگر سالی دو سه چهار بار شروع سال جدید بهتون تلنگر بزنه و مسیر زندگیتون رو زنده نگه داره، راحت تر میتونید پیش برید، بهتون قول میدم:) (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 13:44

عنوان رو که دیدم گفتم واو عجب چیزی... و در لحظه ذهنم سناریوهای مختلفی که میتونم برای آخرین روز دنیا اجرا کنم رو برام ردیف کرد. به خواهرم قضیه رو گفتم و موضوع بحث عمیق قبلیمون به کل تغییر کرد و چه تغییر قشنگی... قبل از اینکه بگم با آخرین روز عمرم چه قراره بکنم، باید بگم که دنیای ما اونقدر از انقراض دور نیست و من به شخصه زیاد درگیر موضوع انقراض گونه انسان و نابودی زمین و اینجور چیزهام... برای همینه که تو پس‌زمینه ذهنیم همیشه پرونده‌ی "آخر دنیای خود را چطور بگذرانیم؟!" روی میز بازه. اگر بخوام صادق باشم، چیزهایی که امشب به ذهنم رسید، دقیقا شبیه چیزهایی که موقع صحبت با استاد دال تو ذهنم بود نبودن... امشب که خسته‌ام و مشغول مطالعه برای امتحان پیچیده فردا و اتفاقا روز پر درامایی رو از نظر قضایای خانودگی پشت سر گذاشتم، دلم چیزهای متفاوتی رو برای انجام دادن تو آخرین چپتر از داستان این دنیای غریب رو میخواست... اگر قرار بود فردا این موقع شب همه چیز نابود بشه، خب...کاملا اوکی بود... اصلا فوق العاده بود... فکر کن میتونستی تمام استرس ها رو بذاری کنار... تماس‌ها، پیگیری کارها، پیش‌بردن پروژه‌ها...امتحان‌ها حتی... من که در قدم اول، تمام جزوه ها و رفرنس‌هارو میبستم... لپتاپ رو خاموش میکردم و بعد میرفتم تا یه قهوه خوشمزه برای خودم درست کنم که خدای ناکرده روز آخر زندگیم خسته و خواب آلود نباشم[به کسی نگین ولی احتمالا بعد قهوه یه چرت نیم ساعته میزدم که دیگه بعدش با انرژی بتونم به برنامه‌هام برسم؛] بعد از اون، خب یه کتاب تو صف دارم که قطعا مینشستم پاش و درسته که هنوز ۴۰۰ صفحه ازش باقی مونده، ولی بر خلاف این چند وقت که نتونستم بخونمش، بازش میکردم و تا آخر دنیا از خوندن تک تک صفحاتش لذت می (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 20:10

مدتی بود طرحی رو آماده کرده بودم برای درست کردن مهر...ضمه بذارم براش...مُهر... طرح خوبی بود ولی هربار میخواستم درستش کنم‌، یه کاری پیش میومد. دلو زدم به دریا و سه ساعتی نشستم پای کار و بالاخره بعد از سه ماه مُهر قشنگم رو درست کردم... اما نگم براتون دست دردناکم که این روزها با نوشتن مداوم بیشتر هم درد میکنه، چنان فشاری با مغار بهش وارد شد که رسما عصبش تا بازو ذق ذق میکرد...ولی نتیجه چیز خوبی بود...دوستش داشتم:) بحث بحثه اهداف سال جدید بود... گفتم شده که به چیزی دست پیدا کنی و بعدها بفهمی که این دست‌آورد از اهداف خیلی وقت پیشت بوده و الان رسیدی بهش؟ شده یادداشت های قدیمیت رو نگاه کنی و ببینی شدی همون چیزی که یه زمانی آرزوت بود بشی؟ اینطوری که باورت نشه بالاخره ته این مسیر سخت و پر پیچ و تاریک، مقصدی که تو خواب‌هات میدیدی منتظر رسیدنت بوده؟ این بهترین احساس دنیاست...چه امسال و چه تو تمام سالهای آینده چنین رویایی رو برای همتون آرزو میکنم... سال میلادی جدیدتون مبارک3> پی.اس. از شادی کردن برای نقطه های شروع جدید نترسید... اگر سالی دو سه چهار بار شروع سال جدید بهتون تلنگر بزنه و مسیر زندگیتون رو زنده نگه داره، راحت تر میتونید پیش برید، بهتون قول میدم:) (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 20:10

نمیترسی؟ نه نمیترسی واقعا؟ نه حوصله ات سر نمیره؟ نه... من یه آدم اینتروورتم... تازه دارم لذت میبرم از تنهایی... تازه مقدارش کافیه... عالیه! معلومه که در انتخاب عنوان شک و تردید به دلم راه دادم؟ من اینجا در شهر غریب(نه خیلی هم حالا) در خونه‌ی خاله که باید بهتون بگم از اینوره، تنها در خانه شدم! همه زنگ میزنن و تلاش میکنن این تنهایی لذت‌بخش رو از من بگیرن...منتها اونا نمیدونن که... من هر روز شب ساعت 10 11 خاموشی میزنم... نور های آبی رو روشن میکنم... مخ دندون و نسواکمو سر صبر و حین دیدن فیلم مورد علاقه‌ام میزنم و میکشم... درهارو قفل میکنم...پنجره هارو میبندم... **البته قبلش با دو تا گربه‌ی همسایه که هر شب بلااستثناء روی دیوار تو بغل هم میشینن و ستاره‌هارو نگاه میکنن یه میوحبت( صحبت به زبان میویی) انجام میدم که مطمئن باشم کم و کسری چیزی ندارن** ***ای کاش من یه گربه بودم با موود این دو تا قشنگا*** خلاصه جهت داشتن صدای سفید(وایت نویز) کولرو روشن میکنم... آلارم هام رو چک میکنم چون فوبیای بیدار نشدن و به برنامه هام نرسیدن رو دارم (اگر که یه فوبیای رسمی باش البته) بعدم تلاش میکنم خوابم ببره بدون اینکه به تمام شخصیت‌های فیلم ترسناک ها فکر کنم!! صبح‌ها هم با وجود اینکه میترسم به موقع بیدار نشم، بیدار میشم! یه قهوه‌ی با شیر و عسل درست میکنم و یه صبحونه‌ی مفصل... بعدشم میشینم پای کارها و درس‌هام تا ساعت نهار! بعد از نهار یکم استراحت میکنم... دارم از تکنیک "یه اسپرسو بزن و نیم ساعت چرتی بخواب و سرحال بیدار شو" استفاده میکنم که بگم بهتون...جوابه! *راستی چرا میگم مستر بین...البته مستربین که نه...میس بین! امشب رفتم مال نزدیک خونه‌ی خاله...داشتم با عشق و علاقه به ع (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 19:00

عنوان رو که دیدم گفتم واو عجب چیزی... و در لحظه ذهنم سناریوهای مختلفی که میتونم برای آخرین روز دنیا اجرا کنم رو برام ردیف کرد. به خواهرم قضیه رو گفتم و موضوع بحث عمیق قبلیمون به کل تغییر کرد و چه تغییر قشنگی... قبل از اینکه بگم با آخرین روز عمرم چه قراره بکنم، باید بگم که دنیای ما اونقدر از انقراض دور نیست و من به شخصه زیاد درگیر موضوع انقراض گونه انسان و نابودی زمین و اینجور چیزهام... برای همینه که تو پس‌زمینه ذهنیم همیشه پرونده‌ی "آخر دنیای خود را چطور بگذرانیم؟!" روی میز بازه. اگر بخوام صادق باشم، چیزهایی که امشب به ذهنم رسید، دقیقا شبیه چیزهایی که موقع صحبت با استاد دال تو ذهنم بود نبودن... امشب که خسته‌ام و مشغول مطالعه برای امتحان پیچیده فردا و اتفاقا روز پر درامایی رو از نظر قضایای خانودگی پشت سر گذاشتم، دلم چیزهای متفاوتی رو برای انجام دادن تو آخرین چپتر از داستان این دنیای غریب رو میخواست... اگر قرار بود فردا این موقع شب همه چیز نابود بشه، خب...کاملا اوکی بود... اصلا فوق العاده بود... فکر کن میتونستی تمام استرس ها رو بذاری کنار... تماس‌ها، پیگیری کارها، پیش‌بردن پروژه‌ها...امتحان‌ها حتی... من که در قدم اول، تمام جزوه ها و رفرنس‌هارو میبستم... لپتاپ رو خاموش میکردم و بعد میرفتم تا یه قهوه خوشمزه برای خودم درست کنم که خدای ناکرده روز آخر زندگیم خسته و خواب آلود نباشم[به کسی نگین ولی احتمالا بعد قهوه یه چرت نیم ساعته میزدم که دیگه بعدش با انرژی بتونم به برنامه‌هام برسم؛] بعد از اون، خب یه کتاب تو صف دارم که قطعا مینشستم پاش و درسته که هنوز ۴۰۰ صفحه ازش باقی مونده، ولی بر خلاف این چند وقت که نتونستم بخونمش، بازش میکردم و تا آخر دنیا از خوندن تک تک صفحاتش لذت می (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 40 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 19:00

برای تمام دخترانم... برای تمام شماهایی که دست کم گرفته شدید... برای تمام شماهایی که بهتون اجازه‌ی زندگی آزاد داده نشد و وقتی هم داده شد مدام توهین شنیدید و مسخره شدید... برای تمام شماهایی که سخت تلاش می‌کنید و به چشم خودتون موفقیت افرادی رو می‌بینید که ذره‌ای از تلاش شمارو انجام ندادند و ذره‌ای از قدرت شما رو ندارند... شما قهرمان اید... شما قهرمان‌های من هستید و می‌خوام این رو بدونید... بدونید که اگر تصمیم بگیرید زمین رو به آسمون ببرید و آسمون رو به زمین بیارید، دست‌هاتون، مغزهاتون، قلب‌هاتون... و تک تک سلول‌های بدنتون توانایی انجامش رو دارند. می‌خوام بدونید که اگر در ظاهر مردانِ این کشورِ ظالم بهتون آسیب زدند، شما می‌تونید از اون آسیب و از اون درد، جان ادامه دادن بگیرید. بدونید که اگر بهتون گفتند نمی‌تونید، نمی‌فهمید و اشتباه می‌کنید... یعنی به جایی رسیدید که غریزه دستور به حمله بر علیه شما رو داده. بدونید که اگر دانش و علم و هدف‌هاتون رو پایین کشیدند، یعنی شما دارید از اون‌ها بالاتر میرید! می‌دونم سخته...می‌دونم... ولی اگر تا اینجا اومدید، شما یه جنگنده‌اید... پس این جنگ رو هم از سر می‌گذرونید! شما یک زن، یک انسان موفق و یک مادر هستید... چه جنینی رو توی بطن‌تون ساخته باشید، چه احساسی رو توی قلب‌تون پرورش داده باشید، و چه هدفی رو توی مغزتون آفریده باشید، شما یک مادر هستید... یک مادر برای چیزی که به زحمت درست کرده می‌جنگه! و قدرت یک مادر گردان‌ها رو شکست میده! پس نترسید که این قلب کوبنده‌ی من اطمینان داره که از تمام این سختی ها عبور می‌کنید. (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 31 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 12:26

نمیترسی؟ نه نمیترسی واقعا؟ نه حوصله ات سر نمیره؟ نه... من یه آدم اینتروورتم... تازه دارم لذت میبرم از تنهایی... تازه مقدارش کافیه... عالیه! معلومه که در انتخاب عنوان شک و تردید به دلم راه دادم؟ من اینجا در شهر غریب(نه خیلی هم حالا) در خونه‌ی خاله که باید بهتون بگم از اینوره، تنها در خانه شدم! همه زنگ میزنن و تلاش میکنن این تنهایی لذت‌بخش رو از من بگیرن...منتها اونا نمیدونن که... من هر روز شب ساعت 10 11 خاموشی میزنم... نور های آبی رو روشن میکنم... مخ دندون و نسواکمو سر صبر و حین دیدن فیلم مورد علاقه‌ام میزنم و میکشم... درهارو قفل میکنم...پنجره هارو میبندم... **البته قبلش با دو تا گربه‌ی همسایه که هر شب بلااستثناء روی دیوار تو بغل هم میشینن و ستاره‌هارو نگاه میکنن یه میوحبت( صحبت به زبان میویی) انجام میدم که مطمئن باشم کم و کسری چیزی ندارن** ***ای کاش من یه گربه بودم با موود این دو تا قشنگا*** خلاصه جهت داشتن صدای سفید(وایت نویز) کولرو روشن میکنم... آلارم هام رو چک میکنم چون فوبیای بیدار نشدن و به برنامه هام نرسیدن رو دارم (اگر که یه فوبیای رسمی باش البته) بعدم تلاش میکنم خوابم ببره بدون اینکه به تمام شخصیت‌های فیلم ترسناک ها فکر کنم!! صبح‌ها هم با وجود اینکه میترسم به موقع بیدار نشم، بیدار میشم! یه قهوه‌ی با شیر و عسل درست میکنم و یه صبحونه‌ی مفصل... بعدشم میشینم پای کارها و درس‌هام تا ساعت نهار! بعد از نهار یکم استراحت میکنم... دارم از تکنیک "یه اسپرسو بزن و نیم ساعت چرتی بخواب و سرحال بیدار شو" استفاده میکنم که بگم بهتون...جوابه! *راستی چرا میگم مستر بین...البته مستربین که نه...میس بین! امشب رفتم مال نزدیک خونه‌ی خاله...داشتم با عشق و علاقه به ع (22)برنامه ریزی...
ما را در سایت (22)برنامه ریزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8paeize-por-rang0 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 12:26